ssb



 

تا حالا این رخت آویز ایستادهارو دیدی . اینایی که چنگه چنگه دارنو لباس بهشون آویزونه

بعضی وقتا آدم بهشون نگا میکنه ، ی جورین که انگار براشون مهم نیست.

طوریه که انگار دیگه عات کردن به این قضیه 

اینکه فقط ی جا وایسادنو اجازه میدن لباسا بهشون آویزون شن 

برای بعضیاشونم که انگار مهم نیست چی آویزونشونه . آخه  به بعضیاشون . حتی آویزون شده . 

بعدش میبینی شون چقدر بد نما میشن . واقعا ی جوری شهو داغون به نظر میان .

آدم حس میکنه نفس نمی تونن بکشن

 . 

میدونی چیه بعضیا خیلی وقته رخت آویز شدن ولی خودشون خبر ندارن 

اینکه ی کسایی بهشون آویزونن که هیچ مصرفی ندارنو فقط بهت آویزونن و تو باید بهشون سرویس بدی  

ازشون بپرسیی چرا اینجوریه 

میگن : آه. من کمکش میکنم و آنها  هم روزی کمک میکنند و من نتیجه ی کارای خوبم را میبینم 

پووووووووووووووف . باشه . باشه . هملت . تو راست میگی 

اما اگه دستتو  نگرفت چی . ی جایی که بهش نیاز داشتی . ی جایی که گیر بودی 

ببین رفیق .  دنیا ، دنیای آویزون بودن بهم دیگس .

اگرم میخوای ی بهت آویزون باشه .  خودت میدنی 

اونم به امیده اینکه . الان داری بهش خوبی میکنی تا ی روزی نتیجه خوبیهایت را ببینی 

اما به این فکر کن . ی ی که بهت آویزونه تومشکلات . چه مصرفی میتونه برات داشته باشه 

حداقل به ی آدمایی سرویس بده که . ی روزی بدردت بخورن . 

 

 


 

گربه ی قجری 

خوب امروز رسید 

ارزونم شد . دوتا گرفتم . 

ی دونه واسه نصب کردن . ی دونه هم واسه دکور . 

 

 

کلا محیط گرافیکی جالبی داره . بدک نیست . حالا ببینیم چیه 

 

 

داستان

همان طور که از نام بازی مشخص است، داستان پیرامون گربه ای به نام ببری خان است! روزی از این روزهای خدا، بچه ببری خان از زور گرسنگی در حال گریه کردن بود و ببری خان هم برای پایان بخشیدن به زاری و شیون های بچه اش سعی می کند تا برای او غذا پیدا کند. پس از صحبت با آقا خره و خانوم مرغه و لوس کردن خودش برای عبور از جلوی نگهبان، موفق به پیدا کردن شیر خشک می شود. به وسیله آن کودکش را آرام می کند و راهش را ادامه می دهد. او به قصر پادشاه می رود. پادشاه حال و روز خوبی ندارد و بسیار بیمار است.

ببری خان بچه اش را کنار تخت پادشاه قرار می دهد و به یکباره حال شاه رو به بهبودی می رود. از اینجا به بعد ببری خان به گربه محبوب شاه و دربار تبدیل می شود، اما زن های دربار که از حسودی در حال ترکیدن بودند، نقشه ای می کشند و ببری خان را می زنند و از شهر بیرون می برند. حال ببری خان باید راهی برای بازگشت پیدا کند، اما آیا او موفق می شود؟ داستان بازی روایت چندان جالبی ندارد، اما حالت طنز آن بد نیست. این موضوع می تواند برای مدتی شما را پای بازی نگه دارد و همین طور اتفاقات رخ داده در بازی نیز می توانند در شما انگیزه ادامه بازی را ایجاد کنند، اما معماها به شکلی هستند که برای رد کردن قسمت های مختلف با مشکلات زیادی روبرو می شوید و اگر به راهنمای بازی مراجعه نکنید، متوجه راه حل برخی معماها نخواهید شد.

http://gamejobs.ir/

 

لینک ویدیو معرفی بازی 


 

همیشه گفتم . همیشه هم میگن . سرهنگ کسی بود که زندگیمو عوض کرد .

ی آدم مذهبی . آدم سالم که هرگز رشوه نمی گرفت . فساد اخلاقی نداشت . ی آدم خییر . ( با تشدید)

کلا میشد گفت ی آدم خوب . معمولانم آدمای این شکلی مورد آزار آدمای بد قرار میگیرن 

کلا بگم ،  مسخره میشن . منزوی میشن . تحقیر میشن . دلشون میشکنه 

اما این آدم اینجوری نبود . حرفشو ثابت میکرد .

ی جوری بود که انگار داشت میگفت : مگه من آدم بدیم که باید تحقیر بشم 

اونم از کی . ی مشت آدم آشغال . 

واقعا رفتارش درست بود . آدمایی که کارشون درسته . چرا باید مسخره بشنو آزار ببینن .

اونم از طرف آدمای آشغال 

آدمایی که در اصل دارن به این آدم خوبا واقعی حسودی میکنن .

اما من نخواستم  مثل سرهنگ بشم . 

در عوضش فقط ی جا موندمو . عقب تر نرفتم.

 خوب من از 15 سالگی زندگی خوابگاهی داشتم 

بعدشم خوب سربازی رفتم 

کلا توی محیط خوابگاهی زیاد بودم . اونم نه تو محیط فرهنگی . تقریبا میشه گفت محیط غیر  فرهنگی :)

آخه من نمیدونم چرا وقتی مذکرا . ی جا باهم جمع میشن . ی چیزی میشن فراتر از خانواده

هر چند من خواهر برادری ندارم . نمی دونم روابط  توی خانوادهای پر جمعیت چطوره 

اما در هر صورت مطمئنم قطعا نزدیک بودنشون به هم . مثل مذکرای که توی ی خوابگاه جمع میشن نیست

خلاصه

 آخرشم نفهمیدم . چرا بعضی از این بچه ها . با مایو هفتی . اونم رنگ قرمز . مشکی 

تو خوابگاه . تو آسایشگاه . تو محوطه ی پادگان . اونم با زیر پیرهنیو . لیوان چایی به دست  .

دمپاییایی که قرت قرت به زمین کشیده میشدنو صدا میدادن . میگشتن .

یعنی حکم شلوارکو داشت براشون  مایو هفتی پوشیدن .

خوب من خیلی دیگه اونجا بودم . کهنه سرباز بودیم  دیگه  .

به این سرباز پربازای جدید همیشه میگفتم . آقا وقتی این یارو هست اینجوری نچرخ . میبینه ها ی بار 

چون من همچین اتفاقی رو به چشم ندیدم . اما شنیده بودم . سربازای قبلی واسم تعریف کردن 

که همچین اتفاقی افتاد . 

خلاصه گوش نمی کن که .

تا اینکه ماه رمضون شد ، خوب  باید همه بیدار میشدن دیگه

خلاصه همه رفتیم آشپزخونه . ی چایی پایی چیزی بخوریم . یکی از  بچها هم اومد . 

با مایو قرمز . با زیر پیرهنی . ی خورده بهش خندیدیمو . شوخی 

حالا سرهنگ همون شب . فرمانده منطقه بود 

( فرمانده های . یگانای مختلف . 1 شب در هفته . باید شب تا صبح توی یگان خودشون بمونن .

به عنوان فرماده کل شهر ) 

خلاصه ما توی آشپز خونه بودیم . که سرهنگ یهو اومد تو آشپز خونه

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ی لحظه حس کردم زمان متوقف شد

وقتی پسر رو دید اونجوری . نزدیک بود منفجر شه 

گفت هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تیکه کلامش این بود . جلوی هرچیزی ی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کشیده میزاشت 

گفت : هاااااااااااااااااااااااااااااااااا . اون چه وضعیتیه پسر . خجالت نمی کشی . بی شعور 

من جلوی زنم اوجوری نمی گردم . احمق 

.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چی . این چی گفت 

یعنی من دیگه میخواستم برم تو کابینت . فقط ی خورده برم تو فکر . بعدش از خنده بمیرم 

آخه این چی گفت . من جلوی زنم اونجوری نمی گردم . 

اینو گفتو مثل بچه کوچولوها قهر کردو . رفت تو اتاقش محکم درو بست. بوم .

.

من هرگز این جملش یادم نمیره 

پسر من جلو زنم اونجوری نمی گردم خخخخخخخخخخخخخخخخ

دیگه از خنده ترکیدیم

خدا حفظش کنه . 

آرزو میکنم هرجا هست خدا حفظش کنه 

آدم خوب واقعی همینجوریه ها 

منی که شاید 9.8 ساله ندیدمش . میگم خدا حفظش کنه 

 

 


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Get free dollars and rubles قاب چوبی hostirani دخمل خانم گل! موسسه فرهنگی مذهبی طهوراء تبریز پژوهش گاه دانشجویان عشق ممنوع Troy Ctrl Z RepairIt